امیرالمؤمنین(علیه السلام) آماده رفتن به جنگ صفّین بود.یک جا روى اسب خوابش بُرد؛ یک مرتبه از خواب پرید و گفت: إِنَّا للّه ِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ». کسى که در کنار حضرت بودگفت: آقا جان این آیه در این جا تناسب داشت؟ فرمود: بله! این جا که رسیدم خوابم برد؛خواب دیدم کنار دریاى خونى هستم.

صدایى از میان این دریاى خون مى آید که: هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنى». برادران جبهه، سنگرنشینانى که جواب دادید، عزیزانى که مى خواهید جواب بدهید، من مسئول شدم این کسى را که یارى مى طلبد، یارى کنم. در این موج خون اسب دواندم و به صاحب صدا رسیدم. دیدم حسین خودم است که در خون مى غلتد و مى گوید: هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنى» سلمان نقل کرده آن گاه خودِ امیرالمؤمنین(علیه السلام) به همان جایى که ابى عبداللّه از اسب افتاد، با دستش اشاره کرد. فرمود: نمى توانم بگویم این جا محلّ افتادن مسلمان هاست؛ نمى توانم بگویم محلّ افتادن متدیّن هاست؛نمى توانم بگویم محلّ افتادن مؤمنان است؛ باید بگویم:

هذا مَصارِعُ عُشّاقٍ» این جا جاى کشته شدن عاشقان است؛

یک حکایت

مردی پارسا، از نیک مردان روزگار ، روزی تنها پول موجود در خانه را برداشت و به بازار شد تا خوراک بخرد. و مرد را دید با هم گلاویز شده اند و مشغول دعوا و جدال و خصومت هستند. به آنها گفت: جدال و دعوای شما برای چیست؟ گفتند: بخاطر مقداری پول! مرد پارسا پول خود را که اتفاقا به اندازه مقدار مورد نزاع بود به ایشان بخشید و بین آنها آشتی برقرار کرد. سپس به خانه شد و قصه را برای همسرش تعریف کرد.

 

همسر گفت: خوب کردی ، صواب کردی .! سپس در همه خانه گشت تا چیزی برای فروش پیدا کند. ریسمانی در خانه بود آنـرا به مــــــرد داد تا آن را بفروشد و غذایی تهیه کند. آن مرد ریسمان را به بازار برد اما هیچ کس آنرا نخرید. هنگام برگشت به خانه مردی را دید که مـــاهی می فروشد و کسی ماهی او را نمیخرد گفت:

ای دوست! ماهی تو را کسی نمی خرد و ریسمـــان من را هم !‏ چطور می بینی که با یکدیگر معامله ای انجام دهیم؟ مرد ماهی فروش قبول کرد. ریسمان به مرد داد و ماهی را گرفت و بسمت خانه روان شد. چون شکم ماهی را شکافتند مروارید بزرگ و پر بهائی از آن بیرون آمد ! مروارید را به بازار بردند و آنرا به صدها هزار درهم فروختند! . و از برکت آن مال زندگی توام با خداپرستی و فروتنی و نیکوکاری می گذراندند . 

سائلی بر در خانه ی آنها آمد و گفت: مردی درمانده و فقیرم، همسر و فرزندانی نزار و پریشـان دارم با من مدارا و مهربانی کنید. زن به مردش نگریست و گفت : به خدا قسم همین حال را ما داشتیم تا خداوند به ما نعمت داد و آســـانی و آسایش بخشید. شکر آن است که این نعمت موجود را با این فقیر تقسیم کنیم . پس آن را دو بخش کردند و یکی را به فقیر دادند .

ان مرد برگشت و گفت: من فقیر نیستم !

فرستاده ی خدا هستم به سمت شما ! خداوند شما را آزمایش کـــــرد.

در وفـور نعمت شکر کردید و در پریشانی صبر نمودید. پس در دنیا شما را بی نیاز کرد

و در آخــــرت آن ببینید که هیچ چشمی ندیده ! و هیچ گوشی نشنیده و به خاطر کسی هم نگذشته باشد . !

(کشف الاسرار – میبدی)

 

 

-حتما اگر وضع زندگی یا چیز های دیگه خوب نیست

تنها کار که باید کرد اینه که بگردیم

حرف خدا رو پیدا کنیم !

خالصانه با فهم

دل بدیم بهش

 

- تا میتونید نذارید سوالی تو ذهنتون باقی بمونه !

+با هم

-تنها راه نجات از هر چیز و از هر موقعیت رو

از خدا بخوایم خودش راهش رو

پیش پامون میذاره تنها فقط باید تمام بند ها رو

رها کنیم !!

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها