از گرفتاری های خدمت سربازی یکیش اینه که خودت که گرسنه ای و و هیچی بلد نیستی بماند باید بلند شی بری اشپزخونه وبرای چند گشنه ی دیگه شام تدارک ببینی

جالبتر از اون اینه که یکی هم ازت یه بار نمیپرسه که بلدی تا حالا غذا پختی همشون ازت انتظار دارن اونجا نقش سامان گلریز رو بازی کنی با اون امکاناتشون

اونا چیکار میکنن هیچی اون مسول شبه با یکی دیگه که ریلکس تو اتاقشون دراز کشیدن در کمال ارامش منتظرن که شام بیاد البته با سفره ی کامل که اون خودش یه بحث جدا داره که باید در حد مثل سفره هایی باشه که تو خونه میندازن تمیز و اشتها اور :) نون تازه اب زده شده پیاز و .

یکیشون اومده بود در اتاق رو میزد من خواب بودم میگه اقا سینا نخوابیدی که ؟

میگم نه !

پس بلند شو دیگه پاشو شروع کن ماشاالله

منم ساعتو نگاه کردم دیدم هفته با خودم گفتم چرا اینقدر زود نگو خودشون میدونن که چه .

چه مکافاتی داره  :) هم اون غذا هم اشپزخونه

برای هر جزء ش من یعنی ده بار بار فکر میکردم از اول میومدم اخر دوباره

وسط اشپزی یه قابلمه داره اونور می پزه یکی داره این ور میسوزه اون یکی داره بخار میده ظرف نیست

جا پیدا نمیکنم واسه پیاز خورد کردن از اون خوبتر تو اشپزخونه کار نبود من چیزی پوست بکنم دفعه های قبل چند تا داشتیم درسته چیزی نمیبریدن ولی اقلا بود

رفتم از یه جای دیگه پیدا کردم شستم حالا میخوام پیاز خورد کنم

یخچال رو باز کردم دیدم به غیر از یه رب که اون تهه هیچی نیست نه ببخشید یه اب هم بود که اونم اون روز خودم گذاشته بودم تو فلاکس به جای پارچ داشتیم ازش استفاده میکردیم

میبینم پیاز نیست یکی گذاشتم پای غذا خودم رفتم دنبال پیاز اونم میگه من هیچی بلد نیستم ها خودت زود بیا میگم بابا هیچی نیست

تو اون شرایط دارم بهش میگم تو کاریت نباشه فقط هر از گاهی ببین ابش بخار نشده یا نه یه کاردی هم بزن به سیب زمینی ها ببین پختن یا نه

برگشته میگه چجوری می ترسم خراب کنم ( یکی از مسول شبا بود )

هنوز بگذریم رفتم از یه جایی پیاز پیدا پیدا کردم اونم تو اون وضع و سرو صدا ترافیک میگه اینا کیلویی نمیشه از ست بیفته همشو ببر خراب میشه گفتم بابا بده به من اون کیسه رو سرمه گورخ اینده او بش کیلونی اپاران وار اخه بو سویوغ دا (یعنی بهش گفتم منطقی باش الان تو این سرما داری میلرزی چه میگویی )

 5 کیلو برای من پیاز اورده میگه بیا بیست و پنج هزار تومن میگم اخه من ان همه رو میخوام چیکار حالا با مذاکره اینا رفت از اون عقب وانت یه دو کیلویی اورد

حالا انگار ساعت 9 شب به غیر من کسی هم هست

از اینم بگذریم

بعد برگشتم دوباره از اول دارم چک میکنم چی به چیه, الان چی ,چی میشه غذایی که تا حالا نمیدونستم انقدر کار داره

بعد کلی ماجرا که دیگه نزدیکای ده بود :) داشت اماده میشد اومده میگه اقا سینا ما میریم اتاق بیار اونجا سفره رو پهن کن

!

این قسمت رو از گفتنش صرف نظر میکنم

نگاه من و اون یکی سرباز به اونا

الان اگه غذا رو بگم شاید تعجب کنید که برای این انقدر استرس و وقت صرف کردید 

ولی نمیدونم برای ما که انقدر طول کشید با شستن ظرفا یه اشپزخونه ی 2*2 تقربا ساعت یک ما خوابیدیم

خلاصه اینم یکی از اون ماجرا ها بود

قدیم به خدا لذت میبردن تو بعضی موارد

بگذریم.

غذا هم سیب زمینی بود که ابتدا اب پز کردیم بعد سرد میشه بعد پوست میکنیم بعد له میکنیم  و پیاز داغ و .ادمه ماجرا

تخم مرغ هم داشت

+گوشکوب هم نداشتیم با ته لیوان مرحله ی کوبیدن صورت گرفت



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها